مژده مواجی – آلمان
بعد از پایان روز، با همکارم سوار قطار شدیم تا از شهرکی در اطراف هانوفر راهی هانوفر شویم. نگاهی به دوروبر خود انداختیم و دو تا جای خالی روبروی هم پیدا کردیم. مردی که کنارش نشستم، خودش را جمعوجور کرد و کیف و ساکی را که روی صندلی گذاشته بود برداشت و جلوی پایش گذاشت تا جا برایم باز کند. با لبخند و صدای بلندی که عمق گوش مسافران را لمس میکرد گفت:
– نشستن راحتتر از ایستادن است.
به روی صندلی نشستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. مرد با صدایی که در قطار موج برمیداشت، رو به من کرد و گفت:
– اجازه دارم بپرسم کجایی هستید؟ البته بهنظرم ایرانی باشید.
همکارم و من نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم. گفتم:
– درست حدس زدید.
مرد لحظهای سکوت کرد و بعد دوباره ادامه داد:
– من ایرانیهای زیادی را میشناسم. بهخاطر همین از دیدن چهرهٔ شما فکر کردم که باید ایرانی باشید. من روانپزشکام و بیمارهای ایرانی هم دارم. البته بهطور داوطلب هم کارهای اجتماعی میکنم و به بیماران مهاجر کمک میکنم.
همکارم و من دوباره نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم. چون خودمان هم در پروژهای اجتماعی کار می کنیم. مرد پرسید:
– شما کجا کار میکنید؟
از سؤال و کنجکاویاش تعجب کردم. پرسیدم:
– چطور؟
با صدای بلندش که در فضای قطار میپیچید، گفت:
– البته مجبور نیستید که به سؤالم جوابی بدهید.
گفتم:
– ما هم در یک پروژهٔ اجتماعی کار میکنیم.
شروع کرد از کارش صحبت کردن. اینکه داروهای مجانی به مراجعان پناهجو میدهد. علیرغم اینکه افرادی مخالف آن کارند و میگویند چرا پول نمیگیرد، او به کارش ادامه میدهد. از علاقهاش به رشتهٔ روانشناسی، دوران تحصیل در دانشگاه و کلینیک گفت. در مورد سابقهٔ کار و نزدیک شدن بازنشستگیاش تعریف کرد. بعد، از علاقهاش به غذاهای ایرانی صحبت کرد. بهخصوص از زرشکپلو. هر بار که موضوعی تمام میشد، مکث کوتاهی میکرد، نگاهی به بیرون از پنجره میانداخت، بعد رویش را بهطرف من میکرد و دوباره موضوع دیگری را تعریف میکرد. از پیگیریاش در مورد اخبار مربوط به ایران گفت. از تحریمها و شرایط سخت اقتصادی مردم. چانهاش خوب گرم شده بود و در حالیکه انگار دودستی چسبیده بود به گوشهایم، صحبت میکرد. من هم گوش میدادم و گاهی چیزی میگفتم. بیشتر شنونده بودم.
به ایستگاه مرکزی قطار در هانوفر رسیدیم. باید پیاده میشدیم. در حینی که بلند میشدم تا به طرف در خروجی بروم، گفتم:
– روز خوبی داشته باشید.
با چهرهای رضایتمند، بشاش و آن صدای بلندش که بوی سادهدلی میداد، گفت:
– خیلی ممنونام که گوش دادید.
جواب دادم:
– خواهش میکنم.
بیرون که آمدیم. همکارم گفت:
– خیلی ذوق کرد که به او گوش دادی. روانشناس گوش شنوایی میخواست که بدون قضاوت فقط گوش بدهد.